معنی از اقوام فارسی زبان

لغت نامه دهخدا

فارسی زبان

فارسی زبان. [زَ] (ص مرکب) آنکه فارسی تکلم کند. رجوع به فارسی و فارسی خوان شود.


اقوام

اقوام. [اَق ْ] (ع اِ) ج ِ قَوْم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بمعنی خویشاوندان و فرقه ها و گروهها و طایفه ها. (ناظم الاطباء):
چشم از آنروز که برکردم و رویت دیدم
بهمین دیده سر دیدن اقوامم نیست.
سعدی.
و رجوع به قوم شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

فارسی زبان

(صفت) آنکه به زبان فارسی تکلم کند.


اقوام

جمع قوم، خویشان، طایفه ها

فارسی به ایتالیایی

مترادف و متضاد زبان فارسی

اقوام

ارحام، اقربا، بستگان، خویشان، وابستگان،
(متضاد) اغیار، بیگانگان

فرهنگ عمید

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اقوام

تیره ها

فارسی به عربی

اقوام

اقرباء

معادل ابجد

از اقوام فارسی زبان

567

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری